لبخند اطلسی

زندگی باور میخواهد آن هم از جنس امید
که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد
یک امید قلبی به تو گوید که
خدا هست هنوز

|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 22:29|roya|
سالهــــــــــا دویده ام
با قلبـــــــــی معلق و پایـــی در هــــوا
دیگــــر طــاقت رویاهــــایم تمــــــــــام شده است
دلــــــــــم رسیدن می خواهــــــد . . .
|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 22:21|roya|

 سه آرزوی قشنگ عاشقانه :
بی من نباشی
بی تو نباشم
بی هم نباشیم …

|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 21:18|roya|

 يــادت نخــواهـم انـداخــت ،که بـرگــردي !

اگــر مهّــم بـاشــم ..

يــادت خــواهــم مــانــد !!

|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 21:16|roya|

 آدمی که دلتنگ است... هیچ حرفی حالی اش نیست...
برایش فلسفه نبافيد..!!!

|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 21:15|roya|

 


چه خبر از دل تو...؟؟

نفسش مثل نفسهاي دل كوچك من ميگيرد...؟؟

يا به يك خنده چشمان پر از ناز كسي ميميرد...؟؟

چه خبر از دل تو...؟؟

دل مغرور تو هم مثل دل عاشق من ميگيرد...؟؟

|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 14:4|roya|

 فـــآصِلــﮧ ها مُــهـِــمــــ نـیستــــــ...

مُـــهـِــمـــــ دِلــهـــآیـِـمــآن اَستــــ

ڪــﮧ در ایــــن حَوآلــــــﮯ

هَـــر لَحظـــﮧ بـِهـَـمـــ نـَــزدیـڪتـَــر مــﮯ شَـــوَنــد

|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 14:2|roya|

 

✓ من و تـــو همان آدم و حـوای مدرنیم

✓ که دلمـــان میخواهد

✓ شریـک شویم بــاهم
✓ در خــوردن یـک سـیب
✓ حتـی اگر رانده شـــــــویم از ایـنــــــجا


|شنبه 29 مهر 1391برچسب:,| 13:59|roya|

 

چِقَدر پَر مـے کِشَـ ـد دِلَم بـﮧ هَوآے تو
اِنگآر تَمآمِ پَرَنده هآے جَهآטּ
دَر مَـטּ آشیـ ـآنـﮧ کرده اَند


|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 18:53|roya|

 همیشه دلتنگی به خاطره نبودن شخصی نیست!گاهی به علت حضور کسی!!...در کنارت است ،که حواسش به تو نیست

|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 13:12|roya|

 غم که نوشتن ندارد …
نفوذ می کند در استخوان هایت ، جاسوس می شود در قلبت و آرام آرام از چشم هایت می ریزد بیرون 
 

|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:54|roya|

 حکـــــــــــــــــــــایت من…

حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…

دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…

حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…

زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…

گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…

حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…

پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود

|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:51|roya|

 گـاهــــــــی بــه خـــــــــــــاطـرش

مــــــــــانـدن را تـحـمـــــــل کــــن

رفتن از دست "همـــه" برمی آید ...


|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:48|roya|

 

══════════ ೋღ☃ღೋ ══════════

اینکه تو آبِ پاکی را روی دستم ریختی

تا دست از تو بشویم

اما من هنوز به تو امیدوارم

و بیشتر از پیش دوستت دارم

تو بگو...

عشق است یا حماقـــــــــــــــــت؟!!

══════════ ೋღ☃ღೋ ══════════


|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:46|roya|

 بعضی چیزها گفتن نداره


اما فهمیدن که داره


بعضی چیزها رو نگفته بفهم لطفاً !!!


[/

|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:45|roya|

 در این دنیا هیچ کس گرسنه نیست؛



همه روزی چند وعده گول می خورند ...!

|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:42|roya|

 

یکی خیلی دور اما نزدیک

یکی خیلی نزدیک اما دور دور

خیلی سختر از اونیه که تصور کنی

نزدیک کسی باشی که بدونی دلش برای کسی در دوردست می تپه

و انچنان دور باشی از اون که ندونه در همین حوالی کسی است که ....

چقدر تلخه ولی ....

نگاه کنی به چشماش و بدونی که منتظر اومدن کسی هست که غیر از توئه

نگاهت کنه و بدونی که تو فکرش کسی هست که تو نیستی

باهاش حرف بزنی و بدونی که صدای کسی تو گوششه که صدای تو قابل شنیدن نیست

و باهات حرف بزنه اما میدونی حرفایی میزنه که دنبال ردی و شاید راهی برای با او بودنه

و تو

صبورانه ... دردمندانه .... عاشقانه بهش بگی

اگه دوستش داری رهاش نکن

اگه دوستش داری براش هر کاری میتونی بکن

فک کن که اگه اینبار تلاش نکنی دیگه فرصتی نداری

بهش بگی که چیکار کنه موفق بشه و چیکار کنه که شکست نخوره

سخته شاید تو ندونی


|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:38|roya|

 

میـدونی بن بست ِ زنـدگی کـجـاست ؟
جــایــی کـه ...نـه حـــق ِ خــواسـتن داری !
نـه تــوانــایـی ِ فـــرامــوش کـــردن ....!

|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:3|roya|

 عشـــق تو

شـــوخي زيبــايي بود که خدا با مــن کرد…!

زيبــا بود



امــا


شــوخي بود….!!



|جمعه 28 مهر 1391برچسب:,| 12:2|roya|

 

دلـم گـرفته است ...

نه اینـکه کسی کاری کرده باشد نه ...

من آنقدر آدم گریز شده ام

که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد..

دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ...

و آنچه هستند را میپذیرم ...

و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را ...

|پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,| 23:34|roya|

 

رابطه ای رو که مرده؛


هر ۵ دقیقه ۱ بار نبضشو نگیر؛


دیگه مرده ...

|پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,| 23:33|roya|

 درس خواندن چقدر دلگیر است
در اتاقی که از تو خسته شده
گوش دادن به تیک تاک زمان
زل زدن به کتاب بسته شده...! 

 

|پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:,| 21:0|roya|

 دیگه صداتو نمیشنوه
>وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
>صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...
>
>وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
>سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی
>
>وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..
>صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی وگفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه
>
>وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
>بهم گفتی اگه راستی
 راستی
 دوستم
 داریبعد از کارت زود بیا خونه
>
>وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
>تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بریتو درسها به بچه مون کمک کنی
>
>وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم
>تو همونجور که بافتنی می بافتیبهم نکاه کردی و خندیدی
>
>وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
>
>وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
>در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
>من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من
 نوشته
 بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
>
>وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
>نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
>
>اون روز بهترین روز زندگی من بود...چون تو هم گفتی که منو دوست داری
>
>به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داریو چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
>چون زمانی که از دستش بدیمهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
>اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

|یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:,| 19:52|roya|

 دلم میسوزه واسه آدم هایی که همیشه در فردا زندگی میکنن
به خیال داشتن عمر نوح

|شنبه 22 مهر 1391برچسب:,| 10:45|roya|

 سرتونو را بالا میگیرین ... و ابرها را میبینین
انگار که بار اوله اونهارو میبینین و به آنهائی كه نمیشناسین سلام میکنین
غصه نباید بخورین ... وگرنه همین یه روز رو هم با غصه خوردن از دست میدین ...

|شنبه 22 مهر 1391برچسب:,| 10:43|roya|

 شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میر...ند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.... لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند
|پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,| 15:35|roya|

 

نیازی به انتقام نیست.....
فقط منتظر بمان..
آن ها که آزارت می دهند، سرانجام به خود آسیب می زنند.
و اگر بخت مدد کند،
خداوند اجازه می دهد... تماشاگرشان باشی

|پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,| 10:30|roya|

 وقتی
دلت خسته شــد ،

دیگر
خنده معنایی ندارد
فـقـط
می خندی تا دیگران ، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !


وقتی
دلت خسته شــد ،

دیگر
حتی اشکهای شبانه هـم آرامت نمی کنند
فـقـط
گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای !

وقتی
دلت خسته شــد ،

دیگر هیچ چیز آرامت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن...

|چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,| 23:8|roya|

 خدایا حواست هست ؟!
صدای هق هق گریه ام از همون گلویی میاد که تو از رگش به من نزدیکتری ...

|چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:,| 23:6|roya|

 

روزگاری من و تو

عاشق هم بودیم

در شبی مهتابی

تو برایم خواندی:

نازنینم،

عشقم،

تکیه کن بر دستام

و دگر هیچ مخور

غم بی تکیه گهی

که منم تکیه گهت

و بدان ای گل من

که پناهت مردی است

که مثال کوه است

و چه اسان من خام

باورت می کردم

و نمی دانستم

تکیه کردن بر عشق

تکیه بر قامت سست باد است

|سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,| 22:42|roya|

 درد
مـن






تـنـهـایـی ام نیـست . . .







درد مـن ایـن است




كـه هـر روز از خـودم مـیپـرسم :


مـگـر خـودش مـرا انـتـخـاب نـكـرده بود . . . (؟؟؟!)♥♥♥

|سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,| 22:42|roya|

 اصلا کل دنیا هم بروند و نباشند...

بیخیال رفته ها...
دل خوشم به بودنت..
که بودی و هستی...
حتی آن وقت ها که هیچ کس نبود...

یکی بود...
یکی نبود...
یکی گاهی بود وگاهی نبود...
اما
یکی همیشه بود....

|سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:,| 22:39|roya|

 

مهربانی را وقتی دیدم
که کودکی خورشید را سیاه کشید
تا پدر کارگرش زیر نور خورشید نسوزد

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 19:42|roya|

 تا که بودیم نبودیم کسی
      کشت ما را غم بی هم نفسی
                تا که خفتیم همه بیدار شدند
                              تا که مردیم همگی یار شدند
                                    قدر آن شیشه بدانید که هست
                                                   نه در آن موقع که افتاد و شکست



|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 19:29|roya|

 

میگمــ خداحافظ

کهـ تو چشمــ تـَر کنی و بگـــی:

کجــآ؟ مگه دستــِ خودتهـ این اومدن و رفتن؟

کهـ سفت بغلمــ کنی و بــگی:

هیچ رفتــنی تو کار نیستــ...

همین جـآ " به دلتـــ اشاره کنی" جاتهـ تا همیشه!!

آخرِ سرش محکمــ بگی: شیر فهم شد؟؟

و مَن، دل ضعفهـ بگیرم از این همه عاشقانهـ های ِ محکمت
...


[

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 12:2|roya|

 




کجایی ؟
"یک کلمه نیست،خیلی معنی داره
گاهی...
کجایی یعنی چرا سراغم نمییای
؟چی کار میکنی؟
چرا نیستی؟دلم تنـــــــــــگ شده...

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 11:59|roya|

 

آسمان مال من است!

زندگی، عشق، نفس، نور...

خدا مال من است !

با تمام این ها ؛

گاه از تنهایی ، دل من می گیرد!

شعله پر شرر احساسم،

در خفا می میرد !

ماجرا درددل یک زن نیست!

انعکاسی ست ز بدطینتی این دنیا !

ماجرای بچه آهوی غریبی ست

که گرگ ،

میدراند ز هم اندامش را...

جنگلی تیره به سرکردگی

کرکسهاست!

شرح سلاخی گلهای تر است...

قصه از حنجره ایست ،

که گره خورده به بغض
          

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 11:55|roya|

 

 
تنهایی ام را کســی شریک نیست
مطمــــئن باش
دستِ احتــــیاج به سمت ِتــــو که هیـــچ
به سمت ِ خودم هم دراز نخواهم کرد...
شایـــد کــه تنهایی هایم
از تنهایی دق کنــــد...!!!

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 11:54|roya|

 

من صـــــــــــبورم ....

صـــــــــــبور ِ
صـــــــــــبور
 

امـــــــــا.....


دلــــتنگــــی هـــای..


من چه می دانند


صـــــــبر چیست؟

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 11:53|roya|

 

هرچقدر هم بگویی ...
مردها فلان ... زن ها فلان ...
تنهایی خوب است ... دنیا زشت است ... ،

آخرش روزی قلبت برای کسی تندتر میزند ... !

|دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:,| 11:50|roya|
miss-A