لبخند اطلسی
داشتم مي رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پيشونيم رو ببوسه.
و بعد سوار قطار شدم.
...
وقتي قطار به ته دره سقوط کرد.
همه مردند و من هم مردم.
از بالا تلاش دکترها رو مي ديدم.
بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بي فايده ست و رفتند.
و من ياد بوسه همسرم افتادم. و در همين لحظه از بالا ديدم که نوري از پيشاني من بيرون امد و به قلبم فرو رفت.
2 دقيقه بعد صداي فرياد پرستاري که بالا سرم بود رو شنيدم که دکترها رو صدا مي کرد، اما صداي فرشته مرگ که کنار پرستار بود بيشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتي ها.
شانس آوردي که قدرت من از قدرت عشق کمتره.
نظرات شما عزیزان:
|دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, |
23:58|roya| نظ ـرات
miss-A |