لبخند اطلسی

 

سکوت چه زیباست...

وقتی تمام حرف های دنیا از توصیف مهربانی تو عاجزند...

|پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,| 15:56|roya|

 بعضــــــی ها گـــریه نمی کنند !
اما …
از چشـــــم هایشان معلوم است ؛
که اشکــــی به بزرگی یک سکــــوت ،
گــــوشه ی چشمشان به کمیــــــن نشسته
+ چــــه عاشقانه گفت شریعتی :
مـــــن تو را دوست دارم ...تــــــو دیگری را...و دیگری نــــیز دیگری را ...!
و در ایــــن میان همه تـــــنهاییم...! ! !

|پنج شنبه 30 آذر 1391برچسب:,| 15:44|roya|

 عاشقت نشدم که روزی از عشق خسته شوم.


با تو عهد نبستم که روزی عهدم را بشکنم.
همسفرت نشدم که روزی رفیق نیمه راهت شوم.
همسنفت نشدم که روزی عطر نفسهایم را از تو دریغ کنم.
و با یاد تو زندگی نمیکنم که روزی فراموشت کنم.
با تو آغاز کردم که دیگر به پایان نیندیشم.
عاشقت شدم که عاشقانه به عشق تو زندگی کنم.
با تو عهد بستم که با تو تا آخرین نفس بمانم.
همسفرت شدم که تا پایان راه زندگی با هم باشیم.
همسنفست شدم که با عطر نفسهایت زنده بمانم.
و با یادت زندگی میکنم که همانا با یادت زندگی برایم زیباست.
همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ،
از آغاز تا به امروز عاشقانه با تو مانده ام ای همسفر من در جاده های نفسگیر زندگی.
اگر در کنار من نباشی با یادت زندگی میکنم ،
آن لحظه نیز که در کنارمی با گرمی دستهایت و نگاه به آن چشمان زیباست زنده ام.
ای همنفس من بدون تو این زندگی بی نفس است ،
عاشق شدن برایم هوس است و مطمئن باش این دنیا برایم قفس است.
با تو آغاز کرده ام که عاشقانه در دشت عشق طلوع کنم ، طلوعی که با تو غروبی را نخواهد داشت.
و همچنان لحظات زیبای با تو بودن میگذرد ، لحظه هایی سرشار از عشق و محبت.
با تو بودن را میخواهم نه برای فرداهای بی تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای در کنار تو بودن.
با تو بودن را میخواهم برای فرداهای عاشقانه تر از امروز.


پس ای عزیز راه دورم با من باش ، در کنارم باش و تا ابد همسفرم باش.


|پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,| 18:5|roya|

 


دوستَـــتْ دارَم به اضافهــــ ی ِ سه نُقطـــه!

تا بــِـ ــ ـدانی

مـَن و دوستتْ دارم هایـَم ٬

اِمـتــداد داریــــ م در تـــو تا همیشــــه

مثل ِ همین سـِ نقطه... 

|پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:,| 17:59|roya|

 

|سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,| 23:38|roya|

 زمانیکه
خاطره هایت
از امیدهایت
قوی تر
شدند،
پیر شدنت
شروع می شود ............... !!!!!!!!!!!

|دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,| 18:27|roya|

 دکتر نیستم
اما برایتان 10 دقیقه راه رفتن روی

جدول های کنارِ خیابان را تجویز می کنم

تا بدانید تعادل چیزِ مهمی است

اما دیوانه بودن قشنگ تر است...!!!

|چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,| 23:31|roya|

 نه سه نقطه ایم که یعنی ادامه داریم

نه یک نقطه ایم که یعنی تمام شدیم

دو نقطه ایم

مانده بین زمین و هوا

|چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,| 23:27|roya|

 

قـــــــول بده..

بعدازمن..

حداقل "او" را مثل "من"

دوست نداشته باشی..

|چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,| 23:26|roya|

 

خنده دار است نه ؟؟

که هی تو مرا دوربزنی

و مـــن

دلــــــــم را خوش کنم

که در محاصـــره ی توام …


|چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,| 23:24|roya|

 

از کودکی به ما جدایی را آموختند
آن زمان که بروی تخته سیاه نوشتند:

خوب_ بد

|چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:,| 23:23|roya|

 در اين لحظه که به انتظار غروب نشسته ام دلم تنها تو را ميخواهد.
در اين لحظه که تنهايي مرا در ميان خودش گرفته است
در اين لحظه که دلتنگم و چشمهايم بارانيست دلم تنها تو را ميخواهد.

کجايي عشق من که دلم بهانه ي تو را ميگيرد .
نميتوانم آرام کنم دلي که ديوانه وار به عشق تو زندگي ميکند.

نميتوانم ببينم که دلم اينگونه در حسرت به حقيقت پيوستن آرزويش است.
ديگر بس است انتظار ، اي سرنوشت مرا رها کن از دام تنهايي ، ديگر بس است اين عذاب

دلم تنها تو را ميخواهد در لحظه اي که به هيچ چيز جز تو نمي انديشم.
اينک اگر زنده ام در خاطر من هستي که پر پر نشده ام ، من شمعي هستم که همچنان به عشق تو ميسوزم.

ميترسم آنقدر به انتظار بنشينم تا از يادت فراموش شوم ، ميترسم آنقدر سختي بکشم که به آساني تو را از دست بدهم.
در اين لحظه که جز تو هيچ چيز ديگر به من اميد نميدهد ، باز هم به انتظار مينشينم تا روزي اميدم زنده شود.

|سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,| 1:2|roya|

 

 http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/love/1/60.gif  داشتم مي رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل هميشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پيشونيم رو ببوسه.

و بعد سوار قطار شدم.

...

وقتي قطار به  ته دره سقوط کرد.

همه مردند و من هم مردم.

از بالا تلاش دکترها رو مي ديدم.

بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بي فايده ست و رفتند.

و من ياد بوسه همسرم افتادم. و در همين لحظه از بالا ديدم که نوري از پيشاني من بيرون امد و به قلبم فرو رفت.

 2 دقيقه بعد صداي فرياد پرستاري که بالا سرم بود رو شنيدم که دکترها رو صدا مي کرد، اما صداي فرشته مرگ که کنار پرستار بود بيشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتي ها.

شانس آوردي که قدرت من از قدرت عشق کمتره. http://blogcod.parsskin.com/zibasazi/love/1/60.gif

|دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:,| 23:58|roya|

 

 
دوســــتت دارم
هدیه ایست که هر قلبی
فــــهم فهمیدنش را ندارد
قیمتی دارد که هر کسی
تــــوان پرداختش را ندارد
جمله کوتاهیست که هر کسی
لــــیاقت شنیدنش را ندارد

|دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,| 23:19|roya|

 

 
وقتی عاشقش شدم که دیدم ….

هیچوقت دلمو نشکست …

هیچوقت بهم نه نگفت…

همیشه در جواب بچه بازیهام …خندید و گفت:

عاشقه همین کاراتم
|دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,| 23:18|roya|

 چیـــز زیـــادی نمــی خـــواهـم.....
فقـــط کمــی گـــوش دهی....
انــدکی درک کنــــی..
و از ته دل ایـــن جملــــه را بگویـــی :
آرام بــــــاش......
مـــن کنـــــارتـــ♥ــم .....!

|دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,| 23:16|roya|

 به هیــــــــچ صــــــــراطی مستــــــــقیم نیست ؛


دلــــــــی که...


بیــــــــتاب ِ نــــــــوازش ِ ســــــــر انــــــــگشتان ِ تـــــــو باشد . . . . 

|دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:,| 23:14|roya|
نگاهش به جعبه ی کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد جعبه را برداشت.نفسش داشت بند می امد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری .یادگاری که با ان عشق را جاودان سازد..چه قدر زیبا بود … درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. اخه فردا باهاش قرار داشت . صبح زود بلند شد . یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما میدانست این زیبایی در برار ان عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.
 

سر ساعت رسید. از تاخیر داشتن متنفر بود.چند دقیقه بعد او امد. کمی اشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله کرده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزنه.. وسط حرفش پرید گفت.. …. یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا اخر هفته ی دیگه… دیگه هیچی نشنید .. انگار که مرد.. قلبش دیگه نمی زد.. صداش در نمی امد.گلوش خشک شده بود….تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو… بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم.. اصلا باورم نمیشه.فقط یک خواهش دارم این یک هفته ی اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد.. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه ی دنیا روی دوشش بود. گفت بعدا بهت زنگ میزنم. صدایی راشنید که میگفت: تو را خدا اروم باش.. مواظب خودت باش… نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه . رفت تو اتاقش . خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد ۱۰ تا اس ام اس با ۳ تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید….گوشی را قطع کرد . چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد.. با خودش عهد بسته بود که اخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر میزدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.

ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم کرده بودند. اما این ثانیه ی عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت.. روز اخر شد … لحظه ی اخر فرا رسید … وقت گفتن خداحافظی … نمی خواست از دستش بدهد . نمی خواست بذارد برود… نمی خواست………. اما……………

نگاهش کرد. اخرین نگاه. چقدر دوستش داشت… گفت مواظب خودت باش.. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.

گفت: بی تو نمی گذره!!! اشک تو چشامانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشکهایش را ببیند!بوسیدش.. چقدر گرمایش را دوست داشت . اما حیف که اخرین بوسه بود… برای اخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی.. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ…

نگاهش به ساعت افتاد.هنوز نرفته بود . با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود.. خیلی تنگ.

صدای موبایل او را از عالم رویا به واقعیت بازگرداند . گوشی را برداشت. صدای اشنایی بود..: من پروازم را از دست دادم. نمیرم.

می ای دنبالم؟

این بار هم چیزی نمی شنید . صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم . دوست دارم. می ای دنبالم؟

به خودش امد: اره . همین الان اومدم.

گوشی را قطع کرد. چه قدر خوشحال بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ.چشمش به جعبه ی روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.

|یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:,| 22:27|roya|

 

کاش می فهمیدی
برای این که تنهایم ، تو را نمی خواهم
برعکس

برای این که میخواهمت ، تنهایم
           

|جمعه 3 آذر 1391برچسب:,| 21:51|roya|

 

روزگار ، نبودنت را برایم دیکته می کند
و نمره ی من باز می شود : صفر
هیچ وقت نبودنت را یاد نمیگیرم

|جمعه 3 آذر 1391برچسب:,| 21:49|roya|

 مــــرا ببخش که ســــاده بودنم دلت را زد...

مـــــرا ببخش اگر عشــــق ورزیدنم چشمانت را بست...!!!

می روم تا آنان که توانا ترند... تو را به اوج

بودنــــت برسانند ...

|جمعه 3 آذر 1391برچسب:,| 21:46|roya|

 يــــــادت را از مـــــن نــــگـيـــــر ؛

بــــــگذار مـــــن هـــم مــــثل سهــــــراب بــــــگويـــــم

" دلــــــخوشـــــي ها " کــــــم نـــــيـــــســـت

...

|جمعه 3 آذر 1391برچسب:,| 21:40|roya|

 

دوست داشتنَت
گنـــــــــــاه باشد
یا اشتــــباه
گناه می کنم ، تـــــو را
حتــــــی به اشتباه
…..!

|پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,| 21:49|roya|

 *کوروش بزرگ*
در دنیا از سه آهنگ می هراسم:
1-صدای کودکی از بی مادری
2-صدای عاشقی از جدایی
3-صدای مجرمی از بی گناهی.....!!!!

|پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,| 21:40|roya|
miss-A