لبخند اطلسی

چــه زیبــاست وقتـی میفهمـی
 
کسـی زیــر ایـن گنبد کبــود
 
انتظــارت را میـکشد
 
چــه شیــرین است
 
طعــم چنـد کلمــه کــه میگــوید :
 
<< کجــایــی ...؟ >>

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 23:58|roya|

بگذار سر بر سینه ی من

 

تا که بشنوی

آهنگ اشتیاق دلی دردمند را...


بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت

 

اندوه چیست***عشق کدام است***غم کجاست***

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 23:44|roya|




دست از پا خطا کنی تعویض میشوی

همین حوالی کسیست شبیه تو

این است پیام عشق های امروزی!!

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 19:42|roya|

خدایا شبیه بادکنکی شده ام

از بغض هایی ک ب اجبار فرو داده ام. . .

التماست میکنم. . .

فقط یک سوزن!

تکه تکه شدنم با خودم. . .

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 19:37|roya|

بیا غصه هایمان را تقسیم کنیم

دو تا مـــــــــــن

هیچی تو

میبینی؟؟؟؟

من هنوز خسیــــــسم!!!

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 19:33|roya|


نوازشم کن!
نترس.... تنهایی ام واگیر ندارد!

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 19:24|roya|

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!

|پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:,| 14:7|roya|

کسی که تو حرفاش زیاد میگه “بیخیال”

 

 

 

 

 

 

بیشتر از همه فکر و خیال داره فقط دیگه حال و حوصله بحث و

 

 

 

 

صحبت نداره !

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 23:50|roya|

گوش کن باتو سخن میگویم

زندگی در نگهم گلزاری است

و تو با قامت چون نیلوفر

شاخه ی پر گل این گلزاری

من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم

گل عفت گل تقوا گل صد رنگ و امید

گل فردای بزرگ گل دنیای سپید

تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی

راست چون شاخه، سرسبز و برومند شدی

اما دیده بگشای و در اندیشه ی گلچینان باش

همه گل چین گل امروزند و همه هستی سوزند

کس به فردای باغ نمی اندیشد

 

ای کاش باز هم ببینمش لحظه ای کوتاه...09300000

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 23:44|roya|
وَقتے كـِــﮧ ميگے ديگـِــﮧ بَرا هَميشـِــﮧ فَراموشِش كَردے ؛
و هيچ احتياجے بِهِش نَدارے ،
و تَمــــآمِ فُحشهاے دُنيا رو نَصيبِش ميكنے !
دُرُست زَمانيـــﮧ كــِـﮧ :
بيشتَر از هَميشِــﮧ دِلِت بَراش تَنگ شُـــده ... !!!



 
گــاهیـ وقتـــا
|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 23:35|roya|

متاسفم

 

نه براے تو که دروغ برایــــت خـــود زندگیست

 

نه براے خودم که دروغ تنهـــا خط قرمز زندگیـــستــــ بـــرایم

 

متاسفم که چرا مزه ے عشـــــــق را

 

از دستـــــــــ تــــــو چشیــــدم

تا همیشه در شکـــــــــــ دروغ بودنش بمـــانم


|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 23:30|roya|

یاد دارم در غروبی سردسرد میگذشت از کوچه ما دوره گرد,

داد میزد کهنه قالی میخرم

دسته دوم جنس عالی میخرم

کاسه و ظرف سفالی میخرم ,

اشک در چشمان بابا حلقه زد عاقبت اهی کشید بغضش شکست,اول ماه است نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

بوی نان تازه هوشش برده اتفاقا مادرم هم روزه بود.

خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت اقا سفره خالی میخرید؟

 

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 23:20|roya|

 گــاهــی وقــتــهــا مــجــبــوری اَحــمـق بــاشـی !

رویِ کــاغـَـذ مــیــنــویــسـم

دَســتــهــایِ تـــُـو . . .

و رویِ آن دســت مــیــکــشــم . . . !!!

 

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 23:4|roya|

شب تاریکی

در حنجره های ما صدا را بفشار

صوت و سخن و حرف و هجا را بفشار

تاریکی از این قشنگ تر میخواهی

ای مرگ بیا گلوی ما را بفشار

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 13:33|roya|

گاهی خدا انقدر صدایت را دوست دارد که سکوت میکند تا تو بارها بگویی

خدای من

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 13:6|roya|

خ

یالت را می بافم به احساسم

 

احساسم را به واژه ها

 

اما این خیال های بافته

 

نه دلم را گرم میکنند

 

و نه دیگر سرم را !!!

 

 

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 12:45|roya|

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد

تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

سایه در سایه ان ثانیه ها خواهم مرد

شعله ها بی تو زبی رنگیه دریا گفتند

موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

گم شدم در قدم دوریه چشمان بهار

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

|چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:,| 2:16|roya|

دیدن لبخند آنهایی که رنج می کشند

از دیدن اشک آنها دردناک تر است...

|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 13:55|roya|

دختری ازپسری پرسید:آیا من نیز چون ماه ریبایم؟

پسر گفت:نه نیستی

دختر بانگاهی مضطرب پرسید:آیاحاضری تکه ای از قلبت راتاابدبه من بدهی؟

پسرخندیدوگفت:نه نمیدهم

دخترباگریه پرسید:آیادرهنگام جدایی گریه خواهی کرد؟

پسردوباره گفت :نه نمیکنم.

دختر بادلشکسته از جابلندشددرحالی که قطره های الماس اشک چشمانش رانوازش میکرد،اماپسر دست دختر راگرفت ودرچشمانش خیره شد وگفت:توبه اندازه ی ماه زیبانیستی بلکه بسیارزیباترازآن هستی. من تمام قلبم راتاابدبه توخواهم داد نه تکه ای کوچک ازآن.  واگرازمن جدا شوی من گریه نخواهم کردبلکه خواهم مرد......

 

|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 13:3|roya|
به نظر شما مفهوم این فرمول چیست؟
 
 
تا لود شدن کامل تصویر صبور باشید ...
 
 
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
 
.
.
.
.
.
.
.
.
|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 12:52|roya|

برای دلم لحظه ای بی بهانه بخند
 
 

 
از همین فاصله ها زیباییش را میفهمم ...
 


|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 12:48|roya|

تـــو که می خندی

گوشه های لبت

به بهشت می رساند مرا

و ترانه قلبت دنیا را

به لبخندی آغشته می کند

که یک لحظه به دنیا می آید…

 

|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 12:32|roya|

وقتـــی خاطره ی ادم ها زیاد میشــــه...

 


 

دیــــوار اتاقشون پر از عکس میشــــه...

 


 

امــــا همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه کــــه...

 


نمــیتونــــی عکسشو به دیوار بزنــــی!!!

|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 1:34|roya|

کـاش مـی فـهـمیـدی

قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری


و بـلـنـدتـر بـگـویی :


بـمان . . .


نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی؛


و آرام بـگویـى هـر طور راحـتـى

|سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:,| 1:33|roya|

مثه یه آدم عاشق , یه دیوونه , همه وجودش توی نت های موسیقی خلاصه می شد

.

هیچ کس اونو نمی دید

.

همه , همه آدمایی که می اومدن و می رفتن

همه آدمایی که جفت جفت دور میز میشستن و با هم راز و نیاز می کردن فقط براشون شنیدن یه موسیقی مهم بود

.

از سکوت خوششون نمیومد

.

اونم می زد

.

غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد

.

چشمش بسته بود و می زد

.

صدای موسیقی براش مثه یه دریا بود

.

بدون انتها , وسیع و آروم

.

یه لحظه چشاشو باز کرد و در اولین لحظه نگاهش با نگاه یه دختر تلاقی کرد

.

یه دختر با یه مانتوی سفید که درست روبروش کنار میز نشسته بود

.

تنها نبود ... با یه پسر با موهای بلند و قد کشیده

.

چشمای دختر عجیب تکونش داد ... یه لحظه نت موسیقی از دستش پرید و یادش رفت چی داره می زنه

.

چشماشو از نگاه دختر دزدید و کشید روی دکمه های پیانو

.

احساس کرد همه چیش به هم ریخته

.

دختر داشت می خندید و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد

.

سعی کرد به خودش مسلط باشه

.

یه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن

.

نمی تونست چشاشو ببنده

.

هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد

.

سعی کرد قشنگ ترین اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون

.

دختر غرق صحبت بود و مدام می خندید

.

و اون داشت قشنگ ترین آهنگی رو که یاد داشت برای اون می زد

.

یه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست

.

چشاشو که باز کرد دختر نبود

.

یه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد

.

ولی اثری از دختر نبود

.

نشست , غمگین ترین آهنگی رو که یاد داشت کشید روی دکمه های پیانو

.

چشماشو بست و سعی کرد همه چیزو فراموش کنه

.

....

شب بعد همون ساعت

وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو دید

.

با همون مانتوی سفید

با همون پسر

.

هردوشون نشستن پشت همون میز و مثل شب قبل با هم گفتن و خندیدن

.

و اون برای دختر قشنگ ترین آهنگشو

,

مثل شب قبل با تموم وجود زد

.

احساس می کرد چقدر موسیقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه

.

چقدر آرامش بخشه

.

اون هیچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشیده شو روی پیانو بکشه

.

دیگه نمی تونست چشماشو ببنده

.

به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسیقی پر می کرد

.

شب های متوالی همین طور گذشت

.

هر روز سعی می کرد یه ملودی تازه یاد بگیره و شب اونو برای اون بزنه

.

ولی دختر هیچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد

.

ولی این براش مهم نبود

.

از شادی دختر لذت می برد

.

و بدترین شباش شبای نیومدن اون بود

.

اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگیزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت

.

سه شب بود که اون نیومده بود

.

سه شب تلخ و سرد

.

و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده

.

دوباره نت های موسیقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشید و صدای موسیقی با قطره های اشکش مخلوط می شد

.

اونشب دختر غمگین بود

.

پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ریخت

.

سعی کرد یه موسیقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود

.

دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه

.

ولی تموم این نیازشو توی موسیقی که می زد خلاصه می کرد

.

نمی تونست گریه دختر رو ببینه

.

چشماشو بست و غمگین ترین آهنگشو

به خاطر اشک های دختر نواخت

.

...

همه چیشو از دست داده بود

.

زندگیش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود

.

یه جور بغض بسته سخت

یه نوع احساسی که نمی شناخت

یه حس زیر پوستی داغ

تنشو می سوزوند

.

قرار نبود که عاشق بشه

...

عاشق کسی که نمی شناخت

.

ولی شده بود ... بدجورم شده بود

.

احساس گناه می کرد

.

ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد

.

...

یک ماه ازش بی خبر بود

.

یک ماه که براش یک سال گذشت

.

هیچ چی بدون اون براش معنی نداشت

.

چشماش روی همون میز و صندلی همیشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت

.

و صدای موسیقی بدون اون براش عذاب آور بود

.

ضعیف شده بود ... با پوست صورت کشیده و چشمای گود افتاده

...

آرزوش فقط یه بار دیگه

دیدن اون دختر بود

.

یه بار نه ... برای همیشه

.

اون شب ... بعد از یه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پیانو جون می داد دختر

با همون پسراز در اومد تو

.

نتونست ازجاش بلند نشه

.

بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش

.

بغضش داشت می شکست و تموم سعیشو می کرد که خودشو نگه داره

.

دلش می خواست داد بزنه ... تو کجاییآخه

.

دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ریخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون

و برای خود اون بزنه

.

و شروع کرد

.

دختر و پسرهمون جای همیشگی نشستن

.

و دختر مثل همیشه حتی یه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد

.

نگاهش از روی صورت دختر لغزید روی انگشتای اون و درخشش یک حلقه زرد چشمشو زد

.

یه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سینه اش لغزید پایین

.

چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زیر نگاه سنگین آدمای دور و برش حس کرد

.

سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت

.

سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد

.

-

ببخشید اگه میشه یه آهنگ شاد بزنید ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟

صداش در نمی اومد

.

آب دهنشو قورت داد و تموم انرژیشو مصرف کرد تا بگه

:

-

حتما ..

یه نفس عمیق کشید و شاد ترین آهنگی رو که یاد داشت با تموم وجودش

فقط برای اون

مثل همیشه

فقط برای اون زد

اما هیچکس اونشب از لا به لای اون موسیقی شاد

نتونست اشک های گرم اونو که از زیر پلک هاش دونه دونه می چکید ببینه

پلک هایی که با خودش عهد بست برای همیشه بسته نگهشون داره

دختر می خندید

پسر می خندید

و یک نفر که هیچکس اونو نمی دید

آروم و بی صدا

پشت نت های شاد موسیقی

بغض شکسته شو توی سینه رها می کرد

 

|سه شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 23:53|roya|

 


 

 

 

 

چی دلنشین ‌ترازاینکه مدام و بی ‌بهانه صدایت کنم باعلامت سوال...؟

و تو سر ِحوصله جواب بدهی جـــــــــــون ِدلــــم!!؟

 

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 23:52|roya|

توی جاده ای که انتهاش معلوم نیست پیاده یا سواره بودنت فرقی نمی کنه، اما اگه

همراهی داشته باشی که تنهات نذاره ،بی انتها بودن جاده برات آرزو میشه ......

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 23:37|roya|

بیـــــــــــزارم از این خواب ها

 

که هر شب مرا به آغوش تو می آورد

 

 

و…

صبح ها با اشک از تو جدایم میکند…

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 23:27|roya|

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم,

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم,

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم,

شدم ان عاشق دیوانه که بودم.

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید.

باغ صد خاطره خندید,

عطر صد خاطره پیچید,

یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم.

پر گشودیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم.

 

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم.

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت.

 

اسمان صاف و شب ارام.

بخت خندان و زمان رام.

خوشه ی ماه فرو ریخته در اب,

شاخه ها دست بر اورده به مهتاب.

شب و صحرا و گل و سنگ,

همه دل داده به اواز شباهنگ.

 

یادم اید تو به من گفتی از این حذر کن!

لحظه ای چند بر این اب نظر کن!

اب,ایینه ی عشق گذران است,

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!

باش فردا که دلت با دگران است,

تا فراموش کنی,چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم حذر از عشق؟ندانم

سفر از پیش تو؟هرگز نتوانم

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی!من نه رمیدم نه گسستم.

 

باز گفتم که تو صیادی و من اهوی دشتم!

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!

حذر از عشق,ندانم.

سفر از پیش تو هرگز نتوانم,نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت!

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید!

 

یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم.

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم,نرمیدم...

رفت در ظلمت غم ان شب و شب های دگر هم!

نه گرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم!

نه کنی دگر از ان کوچه گذر هم...!

بی تو,اما,به چه حالی من از ان کوچه گذشتم....

<تقدیم به هم کلاسی های خوبم>

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 22:57|roya|

تقدیم به تمام  دخترای گل

روزتون مبارک

 

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 22:55|roya|

گاهی دلم ازهرچه آدم است میگیرد..



گاهی دلم ۲ کلمه حرف مهربانانه میخواهد..!



نه به شکل “دوستت دارم”یا”بی تو میمیرم”!



ساده شاید..



مثل ‘دلتنگ نباش..فردا روز دیگریست..’

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:45|roya|

بی خودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود,بی خودی حرص زدیم سهممان کم نشود

ما خدارا با خود سر دعوا بردیم و قسم ها خوردیم,ما به هم بد کردیم ما به هم بد گفتیم ما حقیقت ها را زیر پا له کردیم

و چقد حظ بردیم ک زرنگی کردیم روی هر حادثه ای حرفی از پول زدیم از شما میپرسم ما که را گول زدیم...؟؟؟

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:25|roya|

قطاری سوی خدا میرفت,مردم سوار شدن,اما وقتی به بهشت رسیدن همگی پیاده شدن و فراموش کردن مقصد خدا بود نه بهشت

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:17|roya|

جاده زندگی اگر صاف باشد خوابمان میگیرد یادمان باشد دست اندازها نعمتند!!!

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:8|roya|

زندگی را طی کن انگاه که بر بلندترین قله هایش رسیدی لبخند خود را نثار تمام سنگ ریزه هایی کن که پایت را خراشیدند

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:6|roya|

انچه نادیدنی بود از مردم دنیا دیدم,باورم گشت ارامش نابینا از چیست!!!

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:56|roya|

کسی چه میداند؟هیچکس نمیداند!شاید این جهان,جهنم سیاره ی دیگری باشد

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:54|roya|

تقصیر برگ ها نیست ادم ها همینند نفس میدهی له ات میکنند

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:51|roya|

قلب من فرش راه کسی است که هر از گاهی یادی از وجود خسته ام میکند

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:47|roya|

خوشبخت کسی است که دم را غنیمت میشمارد,و به خود میگوید من امروز خوشم تا فردا چه پیش اید.

|دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:,| 1:43|roya|
miss-A